استقرار شریعت در مذهب مسیح
نویسنده:
هگل
مترجم:
باقر پرهام
امتیاز دهید
هگل دستگاه رسمی کلیسا را متهم می کند که تعالیم اخلاقی مسیحیت نخستین را از جامه سترگ اش بیرون آورده و آن را با شریعت ساختگی خود از جلوه انداخته است. جوهره ساده و انسانی تعالیم مسیح را در پس آداب و رسوم خشک و بی روح و اندیشه کش خویش پنهان کرده است. هگل در میان مفهوم کلیسای ناپیدای خویش می کوشد تا دین مسیحیت معصوم را به خواننده تفهیم کند و آن را در شکل آرمانی به بارگاه عقل عملی نزدیک و ریشه های اخلاقی اش را نشان دهد. ریشه های اخلاقی آرمانی که به باور هگل می تواند به شکوفایی روحی و معنوی انسان یاری رساند. به نظر هگل تعالیمی چون اشتراک اموال و برابری اجتماعی که شعار و عمل پیروان نخستین مذهب مسیح بود با گسترش قلمرو مسیحیت و به حاکمیت رسیدن شریعت کلیسا، کنار گذاشته شد و آیین و مراسم پوچ، جایگزین آنها شدند....
با مطالعه عمیق کتاب «استقرار شریعت در مذهب مسیح» می توان نتیجه گرفت که هرگونه پوسته سازی و شریعت سازی برای آموزه های مصلحین اجتماعی سرانجام به فاجعه اجتماعی منجر خواهد شد؛ فاجعه ای که انسان آزاد را در قفس احکام جزمی و تابو وار خود حبس می کند و مانع شکوفایی اش می شود.
بیشتر
با مطالعه عمیق کتاب «استقرار شریعت در مذهب مسیح» می توان نتیجه گرفت که هرگونه پوسته سازی و شریعت سازی برای آموزه های مصلحین اجتماعی سرانجام به فاجعه اجتماعی منجر خواهد شد؛ فاجعه ای که انسان آزاد را در قفس احکام جزمی و تابو وار خود حبس می کند و مانع شکوفایی اش می شود.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی استقرار شریعت در مذهب مسیح
-
اخلاق یاد میکند, او حتی معتقد است که سقراط از مسیح در تعالیم بسیار پیشتر بوده,برای مثال در جایی گفته که عیسی معتقد بود که حواریون باید دوازده نفر باشند و نه بیشتر و از افراد خاص ,اینجا سقراط عددی تعین نکرده
-
و معتقد بوده که هر کس اماده باشد برای یاد گیری او نیز یکی مانند ماست و هیچ احتیاجی نیست که از افرادی خاص برگذیده باشد , یا این که عیسی دنیا را نفی کرده و بر ترک دنیا سخن میگوید, در صورتی که سقراط
-
برعکس او نه تنها دنیارا سدی در مقابل اموزش نمیدانست, بلکه معتقد بود مانند اولین پله نردبانیست که باید از ان استفاده کرد و بالا رفت, نه ان که پشت کرد به آن.هگل و ماندسون هر دو نیز معتقد بودند که مذهب
-
و دولت و سیاست از همدیگر متمایز و جدا هستند,در جایی از مقدمه کتاب ماندسون میگوید که دولت پیشنهاد میکند و فشار می اورد و مذهب می اموزد و قانع میکند, دولت اجبار جسمانی در اختیار داردو هر کجا
-
که لازم باشد ان را بکار میگیرد,در حالی که قدرت مذهب, عشق و احسان است. هگل در این کتاب مذهب , اخلاق و سیاست را از هم تفکیک ونقد هایی بر شریعت مسیح کرده, اما متاسفانه در میانه کتاب
-
توضیح کمی در مورد معجزات مسیح ارائه میدهد, و در جایی میگوید که یهودیان هم در زمان عیسی مجانین را شفا میدادند. یکی از مشکل های ذهن غربی اینست که نمیتواند از عقل فراتر رود, و معیار و چهارچوب
-
او تنها عقل است و منطق.البته اگر نیچه و بعضی از فیلسوفان غربی در شرق مانند چین یا ژاپن یا هند به دنیا میامدند قضیه بسیار فرق میکرد.برای این ذهن ها عرفان بسیار بیمعنیست هر چند در بعضی از کتابهاشان
-
لمحه هایی از عرفان را میتوان دید , اما بنیاد فکری انان بر عقل استوارست, عرفان و عقل به شکلی مخالف یکدیگرند و عرفان پله ای بالاتر از عقلست که از منطق خارج میشود.برای یک هگل,یک استاد ذِن کاملا بیمعنیست,
-
ساعت ها یکجا نشستن و بدون حرکت ماندن.ذهن های غربی با درون و عرفان کاملا بیگانه اند , بخاطر همین موضوع است که تکیه بیشتر آنها بر عقل بوده.
البته همان آموزه های صوفیان هم زیر مناسک و اذکار چله خانه ها مدفون شد و افکار هگل هم چنان شعبه شعبه شد که مشهور است دو طرف جنگ جهانی دوم(کمونیستها و نازی ها) در واقع جناح چپ و راست هگل بودند که خون هم را ریختند!
این تنها یک کتاب نیست تفکری عمیق است که میتوان تعمیم ش داد
براستی چه اشناست.